۱۳۹۲ شهریور ۴, دوشنبه

اعترافات یک هیستریونیک پرسونالیتی


 بچه تر که بودم به نل حنا سباستین پولینا حتی پسرک لال فیلم آینه  و کلا همه قهرمان های فیلم ها و داستان ها به شدت حسادت می کردم. به نظرم یک فرق اساسی بین زندگی من و آنها بود.چیزی که کل زندگی و وجود مرا در برابر آنها بی ارزش می کرد.

 قضیه از این قرار بود که  من حتی اگر در زندگی ام کار خوبی می کردم ممکن بود به چشم کسی نیاید. چیزی در مایه های برنامه ریزی برای خرید هدیه روز مادر برای مامان طوری که خودش بو نبرد یا حتی کار خارق العاده ای مثل بخشیدن  پاک کن عطری به بغل دستی همیشه ژولیده ام!

 در مورد قهرمان های فیلم و داستان ها اما ماجرا به کلی چیز دیگری می شد. آن ها از این موهبت برخوردار بودند که همه شاهد تک تک لحظات شان بودند و مسایل  زندگی شان بادقت بررسی می شد.

به طور مشخص فیلمی از آن دست داستان های کانون پرورشی فکری کودکان را به خاطر می آورم که قهرمان داستان پسر بچه فقیری  بود عاشق دوچرخه سواری و دوچرخه دوستش را دزدیده بود. همه ما بیننده ها  پسر بچه را در تمامی لحظات بی خوابی  و عذاب وجدان اش همراهی می کردیم. دلمان برایش می سوخت. با او همدردی می کردیم و بعد به خاطر پس دادن دوچرخه او را تحسین می کردیم.

با هرحساب کتابی که در عالم بچگی می کردم به نظرم  توجه و ابراز علاقه ای که پسرک قهرمان دریافت می کرد ناعادلانه بود. آن هم در حالی که هیچکس هنوز نفهمیده بود من پاک کن عطری ام را که آن همه خوش بو بود و خوشرنگ  با چه  بزرگواری بی مانندی به  همکلاسی ام بخشیده ام و حتی خود او هم  با آن مقنعه همیشه کج اش به طرز کاملا ناجوانمردانه ای کم کم داشت قضیه را فراموش می کرد

.خیلی زود برای خودم راه حلی پیدا کردم. سعی کردم  خودم تماشاچی خودم باشم. بازی اذت بخشی بود. تمام مدت فکر می کردم از چشم یک نفر دیگر دارم به خودم نگاه می کنم. یک جفت چشم شبیه دوربین که هر لحظه ای که دوست داشتم روشنش می کردم و البته موقع دستشویی رفتن خاموش بود.

راه حل دیگری که به نظر مفید می رسید جلب توجه اطرافیان بود. خیلی زود یاد گرفتم گرفتن دست های دیگران تکان تکان دادنشان برای این که به من توجه کنند کار بیهوده ای است در عوض راه حل هایی وجود دارد که نیاز به خشونت کمتری دارد. کافی است برخلاف پیش بینی دیگران رفتار کنی تا بتوانی آنها را پای دوربینی بنشانی که روی تو زوم کرده است. مثلا وقتی همه دارند برای خوردن بستنی سر و دست می شکنند تو خودت را کنار بکشی و وانمود کنی که اهمیتی نمی دهی. البته از قبل باید با خودت دو دو تا هایت را کرده باشی که لذت لیس زدن بستنی را ترجیح می دهی یا لذت یک لحظه نگاه دقیق و موشکافانه را.

بعد ها این مفهوم را در شعر های فروغ هم دیدم. به نظرم "چهره  سیز پشت دریچه" همان دوربینی است که در بچگی آرزو داشتم به من نگاه کند.

کوندرا هم در جاودانگی  شخصیتی دارد که در به در به دنبال یک جفت چشم است که داتان زندگی اش را دنبال کند.

فکر می کنم اگر بپذیریم که بشر به خاطر ترس از نیست شدن و مرگ جهان پس از مرگ را آفرید. یکی  از دلایلش برای خلقت خداوند هم  می تواند طلب همین چشم ها باشد.

نیاز به چشمی که به تو خیره شده آیا همان گریختن از تنهایی است؟

 سلام و درود خدا بر اگزیستانسیالیست ها  که  اهمیت تنها بودنمان را درک کردند و نسخه اش را هم پیچیده اند: پذیرفتنش. تو تهایی. من تنهایم . همه تنهایند. و ما حتی نمی توانیم تنهایی هایمان را با هم  قسمت کنیم. انگار همه مان داخل حباب هایی زندگی می کنیم که فقط با مرگمان می ترکد. حباب هایی که نمی گذارد دست مان را جلو ببریم و دست دیگری را بگیریم.
.
بعد ها این مطلب را در کتاب های کوندرا هم دیدم. همه ما در جستجوی چشمی هستیم که زندگی ما را به مثابه یک داستان دنبال کند.