۱۳۹۲ تیر ۲۹, شنبه

فقط می خواستم ببینم می تونم برم بالا یا نه؟


 

تصویر کتابخانه مامان و بابا از آن قسم خاطره های تصویری است که تا روزی که زنده ام نمی خواهم و نمی توانم فراموشش کنم.

کتابخانه عبارت بود از تخته فیبر هایی که بابا روی هم بند کرده بود و پنج طبقه داشت. یک دیوار کامل از اتاقی که در ان بخاری روشن نبود و ما بچه ها اسمش را گذاشته بودیم "اتاق سرده"

کتابخانه یک دیوار کامل را گرفته بود و دیوار بغل کتابخانه را مامان یک ردیف از زمین تا  نزدیک سقف رختخواب برای مهمان های گه گاه چیده بود.

فاصله بالای رختخواب ها  تا سقف تنها فضای شخصی من به معنی واقعی بود. یک اتاق شریکی  با خواهر کوچکترم داشتم اما هیچکس  ابدا اجازه قفل کردن دراتاقش را نداشت.

بالای رختخواب ها رفتن هم خودش به تنهایی کار خلافی به حساب می امد اما مجازاتش  چیزی در مایه های تذکر بود و در مقایسه  با گناهان نابخشودنیی که من در فضای نیم متری سقف اتاق انجام می دادم اصلن به حساب نمی امد.

بابا کتاب هایی را که نمی خواست دست ما بچه ها بیافتد می گذاشت طبقه آخر کتابخانه. درست است که از روی زمین خیلی دور از دسترس به نظر می رسید اما کافی بود مثل میمون  پاهایم را گیر بدهم میان لایه لایه رختخواب ها و خودم را بالا بکشم. در خلوت  امن بالای رختخواب ها  دستم را دراز می کردم و به راحتی آب خوردن هر کدام از کتاب های ممنوعه را که می خواستم می توانستم بردارم.

کتاب های طبقه آخر عبارت بودند از چند نسخه  خطی  قرآن که در صفحات اول آن تاریخ تولد بعضی از افراد خانواده پدری نوشته شده بود. اینها با آن جلد های چرمی دست دوز چرکمرده و لکه های جوهر به هیچ وجه سوژه های جالبی برای یک میمون هشت نه ساله به حساب نمی آمدند که دلش را به دریا زده بود و خطر لو رفتن را به جان خریده بود.

بعد ردیف مجله های "هنر و مردم" شروع می شد با آن جلد های گلاسه  و عکس های کلوزاپش از معرق و میناکاری و معماری های تاریخی. این ها هم به دردم نمی خوردند.  فقط یک ویژه نامه جشن هنر شیراز بود که گه گاه ورقش می زدم . با کنجکاوی و حسرت زل می زدم به عکس سیاه و سفید دختر خوش اندامی که جایی میان زمین و آسمان پاهای خوش فرمش را رو به دوربین گرفته بود. زیر عکس نوشته بود "رقص گرد آفرید دختر ایرانی".

بعد ردیف کارهای هدایت شروع می شد. از بوف کور اصلن خوشم نمی آمد اما مجموعه داستان هایش را دوست داشتم. مثلا عروسک پشت پرده یا سه قطره خون. صد البته باید اعتراف کنم  داستان های هدایت را دقیقا از همان نقطه نظری می خواندم که رساله حضرت امام را!!!

در مورد عشقبازی با عروسک چیز هایی می خواندم اما به همان اندازه از آن  سر در نمی آوردم که از اصطلاحات بول و حیص و استحاضه چیزی نمی فهمیدم!

وحشتناک ترین و گناه آلوده ترین  کتاب ممنوعه در آخرین طبقه چیزی بود به اسم "سنگ رو یخ"  که نویسنده اش آدم معروفی نبود اما به اندازه ای که مایه  شوک یک دختربچه نه ساله شود در نوشتن بی پروا بود.

سیاست تربیتی  بچه ها  از جمله معدود مسایلی بود که پدر و مادرم در آن تفاهم کامل داشتند. هر کدامشان به نوبه خود با هول و هراس وسواس  گونه ای سعی می کردند بچه ها را از هر چیزی که رنگ و بوی مسایل جنسی را بدهد دور نگه دارند.

این روز ها وقتی با خنده برای پدرم تعریف می کنم که چطور کتاب "تام سایر"  را دو تکه کرده بود و قسمتی را که در آن تام با کیت در مدرسه تنها می ماند و لبهای کیت را می بوسد از وسط کتاب در آورده بودحرفم را  باور نمی کند

. ولی من امکان ندارد روزی را از خاطر ببرم که میان گشت و گذار هایم در طبقه آخر کتابخانه نصفه کتاب را با آن ورق های کاهی  پیدا کردم و با اندازه ارشمیدس غرق لذت و افتخار شدم.  

باید اعتراف کنم که مطالعه کتب قبیحه تنها جذابیت بالای رختخواب ها نبود.چند وقتی بود که در کمال شگفتی پی به رازی برده بودم که به نظرم از دو حال خارج نبود یا مرا به خاطر انجام دادن آن  زنده زنده می سوزاندند و یا این که به عنوان یک کشف علمی بزرگ با آن برخورد می کردند و پدر و مادرم بالاخره می توانستند به نبوغ من افتخار کنند.

کشف بزرگ هشت سالگی من ماستوبیشن بود که متاسفانه در هیچ کجای خانه امکان و موقعیت بررسی و تحقیق بیشتر در این زمینه برایم فراهم نبود.

دست آخر یک بار گیر افتادم. روی تحقیقاتم بیش از اندازه تمرکز کرده بودم و متوجه باز شدن در نشده بودم. به خودم که آمدم دیدم مامان از پایین  رختخواب ها با سگرمه های در هم می پرسد: " تو داری اونجا چی کار می کنی؟ "

کتابی که برداشته بودم  را لای ملحفه ها گذاشتم . بی معطلی  سر خوردم پایین و ایستادم روبرویش.

مامان دوباره سوالش را این بار با عصبانیت بیشتر تکرار کرد. من و من کنان گفتم: " فقط می خواستم ببینم می تونم  برم بالا یا نه؟ "

مامان دعوا می کرد و من سعی می کردم آدم مظلوم و پشیمانی به نظر برسم اما فقط داشتم به این فکر می کردم که چی شد لو رفتم و این که چه شانسی آوردم که بابا نبود. بابا کسی نبود که به این زودی ها قانع شود و پی قضیه را نگیرد.

 
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر